عاشقانه های ابدی ما
عاشقانه های ابدی ما

عاشقانه های ابدی ما

خاطرات نوروز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شکرانه سال 95

خدایا شکرت برای  ارامشی که تو زندگی دارم

خدایا شکرت برای همسری که قسمتم کردی 

خدایا شکرت برای همسری که بهترین لحظه ها رو برام ساخته

خدایا شکرت  برای  همسری که وقتی نمیتونه برام کادو بخره شرمنده میشه  و ناراحت 

خدایا شکرت برای همسری که تو این روزای سخت داره خودشو به اب و اتیش میزنه که همسرش کمبودی نداشته باشه 

خدایا شکرت برای  همسری که تو این روزای سخت اینقد خسته شده و عصبانی ولی خنده از لبش نمیره بیشتر بهم محبت میکنه 

خدایا شکرت برای همسری که یه لحظه از یاد خدا غافل نمیشه هر جا باشه نماز اول وقتش و میخونه 

خدایا شکرت برای  فرزندی که سالم و سلامت بهم هدیه کردی 

خدایا شکرت برای  همه چیزایی که صلاحم بود بهم دادی 

خدایا شکرت برای  اون چیزایی که مصلحت ندونستی و بهم ندادی 

خدایا شکرت برای  خانواده سه نفره کوچیکمون که پر از عشق و محبت و شادی 

خدایا هزاران بار شکرت دستمونو بگیر تنهامون نذار 

سال نو مبارک

سلام دوستای گلم سال نو مبارک

 امیدوارم بهترین لحظه ها رو تو سال جدید داشته باشین عاشقانه زندگی کنین شرمنده که نبودم زودی میام مینویسم 

دوستون دارم که تو این مدت کنارم بودین 

شرمنده کامنتا رو بدون جواب تایید کردم

ارامش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شرمنده همتونم که ناراحت و نگرانتون کردم اوضاع تا حدودی اروم شده ببخشید منو که باعث ازارتون شدم اما تنها راهی بود که برام دعا کنین میام مینویسم چه اتفاقی افتاد فقط یکم وقت میخوام اصلا روزای خوبی نداشتم

دوستتون دارم با خوندن کامنتا فهمیدم تنها نیستم. 

فدای همتون. ارزو

اخر خط

به اخر خط رسیدم زندگیم سر یه سوءتفاهم ساده داره از هم میپاشه تو رو خدا برام دعا کنین تو این روزا خیلی محتاج دعاتونم 

نمیدونم چی شدیه دفه اینجوری شد داشتیم عاشقانه زندگی میکردیم ولی حیف عمر این زندگی چه کوتاه بود 

حالم بده خیلی  خیلی تنهام 

برام دعا کنین برام من برا همسری برا فسقل هیچوقت فکر نمیکردم زندگیم اینجوری تموم شه  

طلاق                  چه واژه ی دلهوره اوری

من اومدم با کلی عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اندر احوالات این چند روز

سلام دوستای  گلم خوبین با سرما چیکار میکنین 

نمیدونم چرا هر وقت تصمیم میگیرم تند تند پست بذارم  یه جورایی گرفتار میشم 

تو هفته قبل نمیدونم چیکار شده بودم همش میپیچیدم به اقایی  همش قهر میکردم کل هفته به حالت قهرو اشتی گذشت یه دیقه قهر بودم باز اشتی میکردم خودمم خندم گرفته بود از کارام

همسری میگه یه پا خل و چل شدم  خخخخخخخخخ

5شنبه عقدی دختر خواهر شوهری بود خیلی یه دفه پیش اومد رفتیم شهرستان رفتن همانا گیر کردن اونجا همانا برف اومد حسابی جاده ها خیلی لغزنده شده بود مجبور شدیم چند روز بمونیم وای که چقد مهمونی رفتن تو هوای سرد بده همش تو خونه بودیم اصلا خوش نگذشت البته به جز عقدی که واقعا عالی بود

عقدی رو تو تالار گرفته بودن همه فامیلا همسری هم بودن خیلی خوش گذشت کلی رقصیدیم  

داماد خواهر شوهری سربازه ماله یه شهر دیگس خانوادش گفتن حالا که اومدیم اگه اجازه بدین برا عروسمون عیدی بیاریم اخه هم پسره نمیتونه بیاد مرخصی هم خودشون نمیتونن بیان

خواهر شوهری یه رسمی دارن که عیدی که برا دختر میارن و با عیدی که برا پسر میگیرن همه رو میچینن مهمون دعوت میکنن تا ببینن البته این رسم مال سمت شوهرشه 

با عیدی ها کیک و شیرینی و میوه و اجیل هم میذارن خواهر شوهری به من گفت زحمت میوه با تو حالا موندم چیکار کنم 

به نظرتون تو سبد بچینم یا تو کالسکه یا روی پایه کدوم بهتره خخخخخ میخوام جلوی خواهر شوهرا و جاریا سنگ تموم بذارم اخه همش میگن چرا اینقد کلاس میری حیف پولاتون که اینجوری خرج میکنی یا چرا اینقد بریزو به پاش الکی میکنین موقع مهمون داری منم میخوام ثابت کنم کلاس رفتن هنر میخواد نه وقت تلف کردن 

قول میدم زودی بیام با کلی عکس 

فعلا 


خانوم هنرمند وارد می شود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمان سرزده

سلام دوس جونیا دلم واقعا براتون تنگ شده بود شرمنده گرفتار بودم با گوشی میومدم میخوندمتون ولی پست نمیتونستم بذارم وقت نمیشد

از سالگرد ازدواجمون بگم که همه چی بهم ریخت صبح بیدار شدم کارامو کردم شروع کردم ناهار درست کردن و کیک درست کردن ساعت یازده بود همسری زنگ زد گفت دوستش با خانوادش قراره بیان مشهد میان خونه ما بعدازظهر میرسن منم هول هولکی کارامو کردم همسری اومد رفتیم یکم برا خونه خرید کردیم چون قرار بود دو سه روزی بمونن  از خرید که اومدیم یه میز کوچولو برا ساگرد ازدواجمون چیدم البته همسری هم کمکم کرد مثلا میخواستم سوپرایزش کنم کیکم که نصفه موند همونجوری گذاشتیم سر میز با ژله و پیراشکی که برا ناهار درست کرده بودم کادو برا همسری یه بافت خریدم همسری هم یه جفت بوت برام خریده بود یه چند تا عکس گرفتیم سریع ناهار خوردیم که به بقیه کارام برسم البته کیک وژله رو گذاشتیم برا عصر که مهمونا میان با هم بخوریم 

این دوست همسری رو من ندیده بودم همیشه دوست دارم اگه قراره با کسی برا اولین بار دیدار داشته باشیم ما بریم خونشون تا ببینم اخلاقشون چه جوریه ولی خب چاره ای نبود 

خداروشکر خونم تمیز بود اخه چند روز قبلش یه تمیز کاری اساسی کرده بودم 

مهمونامون ساعت پنج رسیدن انصافا چقد خوش برخورد بودن اینو همون اول فهمیدم خوشم اومد خانومش چهار سال از من بزرگتر بود یه پسر همسن امیر علی هم داشتن ازشون پذیرایی کردم وقتی فهمیدن سالگرد ازدواجمونه برا شام ما رو دعوت کردن خخخخخخ فک کنین بنده خدا ها تازه رسیده بودن گفتن حاضر شین بریم بیرون شام مهمون ما من و همسری زیر بار نمیرفتیم گفتیم شما تازه رسیدین ما باید ازتون پذیرایی کنیم گفتن ما چند روز مزاحمتون هستیم دیگه چه فرقی میکنه جاتون خالی اول رفتیم زیارت بعدشم یکم تو پاساژا گشتیم شام خوردیم زود برگشتیم اخه اونا از صبح تو جاده بودن و خسته اومدیم خونه شب اول زنونه مردونه کردیم من و خانوم دوستش تو اتاق خودمون خوابیدیم همسری با دوستش تو حال میگفتن میخوایم تلافی این چند سال دوری رو بکنیم خیلی حرف داریم پسرشون تو اتاق امیر علی خوابید شبای بعد هم ما تو اتاق خودمون اونا هم تو اتاق امیر علی البته خودشون گفتن اینجوری راحترن  ما هم تا ساعت سه صبح با هم حرف زدیم مثلا میخواستن استراحت کنن خانومش خیلی صمیمی بود انگار چند ساله همدیگه رو میشناسیم 

تقریبا ظهر بیدار شدیمو کارای معمول بخوام بگم باید چند ساعت بخونین 

چهار روز پیش ما بودن گفتن ما باید بریم میخواستن برن هتل اخه داداش دوست همسری با خانومش قرار بود بیان مشهد میخواستن با هم باشن اونا برا ماه عسل اومده بودن البته عروسی گرفته بودن بهشون گفتیم خب اونا هم بیان اینجا یکم اذیت میشین ولی دور هم خوش میگذره اولش قبول نکردن بعدش گفتن هر چی اونا بگن  داداشش که اومد قبول نکرد خیلی اصرار کردیم قرار شد یه روز بمونن بعد تصمیم بگیرن اینجوری شد که من ده روز مهمون داشتم 

جاتون خالی واقعا خوش گذشت به ما بیشتر از اونا خوش گذشت اخه من جمع  کوچیکو خیلی دوست دارم مثلا با خواهر شوهر و شوهرش یا با جاری و برادر شوهری  بریم بیرون ولی خب اونا اصلا پایه نیستن چند بار گفتم بهانه اوردن همسری هم گفت دیگه نگو بهشون 

برا همین خیلی خوب بود هر روز عصر میرفتیم بیرون تا اخر شب سر شام خوردن که دیگه دعوا بود اخه اونا میگفتن شام با ما ما حساب میکنیم همسری هم زیر بار نمیرفت میگفت ما میام خونتون جبران کنین 

خانوم دوستش با جاریش هر دو تا شون خونگرم بودن برا همین اصلا اذیت نشدم بنده خدا ها خیلی هم تو کارا کمکم میکردن کلی هم برا امیر علی اسباب بازی خریدن البته ما هم برا پسرشون خریدیم 

یه روزم که خودشون رفته بودن بیرون یه لباس خیلی شیک برا من خریده بودم گفتن یادگاری از طرف ما  

برا همین با گوشی میومدم میخوندمتون ولی نمیتونستم بشینم پای سیستم اخه میترسیدم بفهمن وب دارم دوست ندارم کسی از دوستا یا فامیلا بفهمه اخه اینجا میتونم راحت درد دل کنم 

ببخشین خیلی حرف زدم سرتون درد اومد اینم این چند روز گرفتاری من