عاشقانه های ابدی ما
عاشقانه های ابدی ما

عاشقانه های ابدی ما

تولدم

سلام دوست جونیا خداروشکر حالم خیلی خیلی خوبه هم جسمی هم روحی فردا تولدمه میخوام برگردم به روزای قبلیم میخوام دوباره بهترین روزا رو داشته باشم من میتونم قوی باشم مگه نه دوستان 

این روزا خیلی اتفاقای خوبی میوفته خدا کنه همیشه پر باشین از اتفاقای خوب 

نمیدونم همسری تولدمو یادش هست یا نه هنوز که چیزی  لو نداده 

خدایا شکرت هزار مرتبه شکرت

ببخشید کامنتارو بدون جواب تایید کردم قول میدم از این به بعد حتما جواب بدم 

فدای همتون

این چند ماه(بارمز همیشگی)

سلام عزیزای دلم خیلی دلم برا همتون تنگ شده امیدوارم همگی خوب باشید 

جونم براتون بگه با خواهرشوهری رفتیم قم  روز قبل از ماه رمضان برگشتیم که روزه هامون خراب نشه دو سه روز گذشته بود که دوست همسری زنگ زد گفت افطار میان خونمون منم شروع کردم تدارک دیدن ظهر همسری که میخواست بره مغازه بهش گفتم فسقلو ببره که به کارام برسم بعدازظهرش رفتم خرید وقتی از خیابون رد میشدم تنها چیزی که یادمه ترمز ماشین صدای جیغ خودم بود چقد بده این گوشی های هوشمند وقتی رمزه داره کسی نمیتونه به شماره هات دسترسی داشته باشه اونجوری که همسری میگفت چند بار زنگ زده خونه جواب ندادم گوشیمم خاموش بوده زنگ زده بوده ببینه چیزی نمیخواد سرراهش بگیره بعد میگفت فک کردم دستت بنده تا اینکه قبل از اذان دوست اقایی زنگ زده بهش که ما رسیدیم در خونتونیم کسی باز نمیکنه میگه دلم یه دفه شور زده  سریع اومدم خونه دیدم وسایلی که گذاشتی برا افطار رو سینک ظرفشویی مونده خیلی نگران شدم هر جا تونسته زنگ زده بوده بعدش فسقلو سپرده به دوستش که ببرش خونه مامانم خودشم چون میدونسته از کجا خرید میکنم اومده دنبالم یکم پرس و جو که کرده فهمیده یکی تصادف کرده میگفت به قدری حالم بد شده که همونجا نشستم تمام تلاشمو کردم از جا بلند شدم چند تا بیمارستانو گشتم تا پیدات کردم 13 روز تو کما بودم دستم وپام شکسته بود مهره گردن  و کمرمم اسیب دیده بود البته همسری میگفت خطر اصلی ضربه ای بوده که به سرم خورده بود مثل اینکه موقع پرت شدن سرم خورده بوده به جدول اونجا که من نفهمیدم ولی چقد غریبی بده چند ساعت رو تخت بیمارستان بی کس و غریب افتاده بودم همسری میگفت تا چشمم بهت افتاده تو اون وضعیت از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فک کردم یه کابوس بوده ولی سرمی که بهم وصل بوده و تخت بیمارستان برام تلخترین اتفاق بوده  بعد سیزده روز که به هوش اومدم به خاطر شوک و ضربه ای که به سرم خورده بود هیچی یادم نمیومد دکتر گفته بود به مرور زمان خوب میشم این خوب شدن برامن 8 روز طول کشید به قول همسری هشت قرن بود چون میگفت تصادفت یه طرف  فراموشیت یه طرف برام مثل مرگ بوده که منو یادت نمیومده تمام خاطرات تلخ و شیرینمون یادت رفته میگفت وقتی میومدم کنارت نگاهت سرد و بی روح بوده. یه دنیا غم وقتی همسری شناختم چند سال پیرتر شده بود موهاش سفیدتر شده بود با یه صورت پراز ریش چقد برام سخت بود اون تصاویر باور کردن اون اوضاع هم برام غیر قابل قبول بود چه روزای تلخ و درد ناکی داشتم خیلی عذاب کشیدم بعد از اینکه مرخص شدم زمین گیریم افسردم کرد گوشه گیر منزوی همه وقتم شده بود درد و گریه خیلی روزای بدی بود همسری مغازه نمیرفت کنارم بود تا بهتر بشم خواهر شوهر ومامانمو مادرشوهر شدن پرستارم دردم یه طرف گریه و نگاه های اطرافیان یه طرف به همسری گفتم به همه بگو دیگه نیان خیلی سخته دلم تنهایی میخواست همه رفتن ازدوروبرم همدم شد همسری فقط مامانمو مادرشوهر نوبتی غذا درست میکردن میفرستادن مامانمو هر چند روز میومد خونه رو مرتب میکرد 

شرمنده دوستای گلم بقیشو فردا مینویسم خیلی اذیت میشم طولانی میشینم پای سیستم