عاشقانه های ابدی ما
عاشقانه های ابدی ما

عاشقانه های ابدی ما

مهمان سرزده

سلام دوس جونیا دلم واقعا براتون تنگ شده بود شرمنده گرفتار بودم با گوشی میومدم میخوندمتون ولی پست نمیتونستم بذارم وقت نمیشد

از سالگرد ازدواجمون بگم که همه چی بهم ریخت صبح بیدار شدم کارامو کردم شروع کردم ناهار درست کردن و کیک درست کردن ساعت یازده بود همسری زنگ زد گفت دوستش با خانوادش قراره بیان مشهد میان خونه ما بعدازظهر میرسن منم هول هولکی کارامو کردم همسری اومد رفتیم یکم برا خونه خرید کردیم چون قرار بود دو سه روزی بمونن  از خرید که اومدیم یه میز کوچولو برا ساگرد ازدواجمون چیدم البته همسری هم کمکم کرد مثلا میخواستم سوپرایزش کنم کیکم که نصفه موند همونجوری گذاشتیم سر میز با ژله و پیراشکی که برا ناهار درست کرده بودم کادو برا همسری یه بافت خریدم همسری هم یه جفت بوت برام خریده بود یه چند تا عکس گرفتیم سریع ناهار خوردیم که به بقیه کارام برسم البته کیک وژله رو گذاشتیم برا عصر که مهمونا میان با هم بخوریم 

این دوست همسری رو من ندیده بودم همیشه دوست دارم اگه قراره با کسی برا اولین بار دیدار داشته باشیم ما بریم خونشون تا ببینم اخلاقشون چه جوریه ولی خب چاره ای نبود 

خداروشکر خونم تمیز بود اخه چند روز قبلش یه تمیز کاری اساسی کرده بودم 

مهمونامون ساعت پنج رسیدن انصافا چقد خوش برخورد بودن اینو همون اول فهمیدم خوشم اومد خانومش چهار سال از من بزرگتر بود یه پسر همسن امیر علی هم داشتن ازشون پذیرایی کردم وقتی فهمیدن سالگرد ازدواجمونه برا شام ما رو دعوت کردن خخخخخخ فک کنین بنده خدا ها تازه رسیده بودن گفتن حاضر شین بریم بیرون شام مهمون ما من و همسری زیر بار نمیرفتیم گفتیم شما تازه رسیدین ما باید ازتون پذیرایی کنیم گفتن ما چند روز مزاحمتون هستیم دیگه چه فرقی میکنه جاتون خالی اول رفتیم زیارت بعدشم یکم تو پاساژا گشتیم شام خوردیم زود برگشتیم اخه اونا از صبح تو جاده بودن و خسته اومدیم خونه شب اول زنونه مردونه کردیم من و خانوم دوستش تو اتاق خودمون خوابیدیم همسری با دوستش تو حال میگفتن میخوایم تلافی این چند سال دوری رو بکنیم خیلی حرف داریم پسرشون تو اتاق امیر علی خوابید شبای بعد هم ما تو اتاق خودمون اونا هم تو اتاق امیر علی البته خودشون گفتن اینجوری راحترن  ما هم تا ساعت سه صبح با هم حرف زدیم مثلا میخواستن استراحت کنن خانومش خیلی صمیمی بود انگار چند ساله همدیگه رو میشناسیم 

تقریبا ظهر بیدار شدیمو کارای معمول بخوام بگم باید چند ساعت بخونین 

چهار روز پیش ما بودن گفتن ما باید بریم میخواستن برن هتل اخه داداش دوست همسری با خانومش قرار بود بیان مشهد میخواستن با هم باشن اونا برا ماه عسل اومده بودن البته عروسی گرفته بودن بهشون گفتیم خب اونا هم بیان اینجا یکم اذیت میشین ولی دور هم خوش میگذره اولش قبول نکردن بعدش گفتن هر چی اونا بگن  داداشش که اومد قبول نکرد خیلی اصرار کردیم قرار شد یه روز بمونن بعد تصمیم بگیرن اینجوری شد که من ده روز مهمون داشتم 

جاتون خالی واقعا خوش گذشت به ما بیشتر از اونا خوش گذشت اخه من جمع  کوچیکو خیلی دوست دارم مثلا با خواهر شوهر و شوهرش یا با جاری و برادر شوهری  بریم بیرون ولی خب اونا اصلا پایه نیستن چند بار گفتم بهانه اوردن همسری هم گفت دیگه نگو بهشون 

برا همین خیلی خوب بود هر روز عصر میرفتیم بیرون تا اخر شب سر شام خوردن که دیگه دعوا بود اخه اونا میگفتن شام با ما ما حساب میکنیم همسری هم زیر بار نمیرفت میگفت ما میام خونتون جبران کنین 

خانوم دوستش با جاریش هر دو تا شون خونگرم بودن برا همین اصلا اذیت نشدم بنده خدا ها خیلی هم تو کارا کمکم میکردن کلی هم برا امیر علی اسباب بازی خریدن البته ما هم برا پسرشون خریدیم 

یه روزم که خودشون رفته بودن بیرون یه لباس خیلی شیک برا من خریده بودم گفتن یادگاری از طرف ما  

برا همین با گوشی میومدم میخوندمتون ولی نمیتونستم بشینم پای سیستم اخه میترسیدم بفهمن وب دارم دوست ندارم کسی از دوستا یا فامیلا بفهمه اخه اینجا میتونم راحت درد دل کنم 

ببخشین خیلی حرف زدم سرتون درد اومد اینم این چند روز گرفتاری من 


سالگرد ازدواج

امروز سالگرد ازدواجمونه وای امروز یکی از بهترین روزای زندگیمه امروز روز یکی شدنه منو همسریه 

یادش بخیر

 چه زود گذشت این شش سال کلی برنامه دارم برا سوپرایز همسری بعدا میام مینویسم با کلی عکس 

اخر هفته خوبی داشته باشین